به وبلاگ ما خوش اومديد
ما زياد اهل تعريف كردن از خودمون نيستیم ولي من كه از رشته ي الكترونيك و دانشجوهاش ( مخصوصا بچه هاي اين وبلاگ) تاپ تر،نه پيدا كردم نه وجود داره كه پيدا كنم...
لينك روزانه
براي تبادل لينک ابتدا لينکمارو بانام: ی قصه واقعی در وبلاگ ياسايتتان قراردهيد
كد هاي جاوا
ی قصه واقعی
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سی
اه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد... بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم...
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد...
از نظر مردم ، آقای ساده هیچ چیز نمی فهمید و همه چیز باید به او آموخته می شد ، حتی بچه ها هم همین فکر را کرده و هر وقت به او می رسیدند ، امرو نهی اش می کردند. به او می گفتند چه بپوشد و چه نپوشد ، چه بکند ، چه نکند ، کجا برود ، کجا نرود و با که دوست باشد و با که دشمن . مردم ، تمام عقده ها و کاستی هایشان را با او جبران می کردند ، ساده هم از این موضوع خوشحال بود و با خودش فکر می کرد زمان هایی که مردم نمی توانند او را ببینند ، چه می کنند و به این نتیجه می رسید که یا باید کسانی را برای شنیدن حرف های مردم تربیت کرد یا مجسمه های در میادین مختلف شهر نصب کرد تا مردم او را نصیحت کنند این می توانست مجسمه خودش هم باشد .حتی در محله ها و آپارتمان ها مکانی برای این کار ساخت.او در طی عمر کوتاهش فیلسوف ها و دانشمندان بسیاری دیده بود و با خودش می گفت که آن ها چطور توانسته اند این همه بفهمند . زمان می گذشت و ساده به شهرهای مختلف سفر کرد و در همه جا این فرزانگان را می دید. در اتوبوس ها و قطارها ، در کافه ها و رستورانها ، حتی در صف توالت های عمومی. آن ها همه جا بودند و تاثیر بسزایی در جهان ایجاد کرده بودند، اما ساده استعداد لازم را برای رشد و ترقی نداشت و رفته رفته دچار یأس و افسردگی شد.او همه اشتباهات و خطاهای جهان را انجام می داد ، حق خوری می کرد. هم زمان از همه چراغ های قرمز عبور میکرد و در یک لحظه در تمام جنگ های جهان و جبهه ها و سنگرها حضور داشت . او زمانی که حتی در میان خانواده کوچک خود خواب بود ، از همه دیوارها بالا می رفت و دزدی می کرد و صبح ، عکسش را در نشریات و تلویزیون های دنیا می دید و مطمئن بود که همه آنها خود اوست ، چون آن همه فرزانگان سخنور و اندیشمند هیچگاه نمی توانستند مرتکب آن کارهای زشت شوند. چند بار به فکرش رسید خودش را تسلیم پلیس کند ، ولی هیچ وقت دستگیرش نکردند. آنها دلایل زیادی را برای این کار داشتند . یکی شان این بود که در آن صورت کسی را پیدا نمی کردند تا حرف هایشان را گوش کند...
سلام ازاینکه 2 ماه با هم بودیم خیلی خوش حالم و به خاطر همین می خواهم تشکر کنم از :
1.آقایان استادان به خصوص آقای ..... با این طرز درس دادنشان.
2.از راهنمایی و رانندگی ارومیه به خاطر اینکه هیچ وقت حتی در روز های بارانی هم ما را تنها نگذاشتن و رانندگان ارومیه که با آب پاشیدن به ما دلمان را شادمیکنند.
3.از هم اتاقی هایی که یک شب نگذاشتن زود تر از4 بخوابیم.
4.مسئول خواب گاه که با حمایت روز افزون از سوسک ها به پیشرفت نسل آنها کمک کرد.
5.از همکلاسی هایی که یک دقیقه نگذاشتن حواسمان به درس باشد.
6.از مسئولان سلف ها که با تلاش فراوان عمل به خوراندن کافور به ما کوتاهی نکردند.
7.استاد درس نقشه کشی که با نشان دادن جواب ها کار مارا راحت کردند.
8.از تمام معلمان زبان های ترکی و کردی و آلمانی و اسپانیایی ام تشکر میکنم.
من : مامان شام چی داریم گشنمه… مامانم خطاب به بابام: شما شام میخوری ؟ بابام : نه… مامانم خطاب به من: من که شام نمیخورم بابات هم نمیخوره، خودت پاشو یه چیزی بخور… سه تا تخم مرغ نیمرو میکنم، میام میشینم پای سفره شروع میکنم به خوردنکه: بابام: نمیدونم چرا گشنه ام شد، من فقط یکی دو لقمه میخورم… خانم شما نمیخوری؟ مامانم: من؟ نمیدونم… حالا یکم میخورم دیگه ... من :| سفره :|
امروز روزی ست همچو روز های دگر...
و ظلمت دوران خود را در روشنای کاذب زمان پنهان نموده است...
جهل ذاتی عامه در پشت سراپرده ی دروغین روشنفکری ناپدید می نماید و هنوز دیده می شود ، در قاب نامرئی خرافه و پرستش های بی مقصد مجانین بالغ نما...
و چه زیباست دیدن نخ های بی شمار معلق در فلک که یک سرش به دست هایی در عمق بی منتهای فضا گره خورده و یک سرش به دست ها و پاهای عروسک هایی ملقب به انسان ، و حرکاتی بس ط
بیعی که نا گه و نا خود آگاه وابسته به خود آدمک ها می انگاریمشان...
البته بگذار بی پرده بگویمت که دیدن این حرکات و متاثر شدن عامه ی قریب به کل از زیبایی و محصور کنندگی آنها نه زیباست که بس دردناک است و مایه ی تاثر...
که چگونه حرکات نا خود آگاه هزاران عروسک منجر به این می شود که بسیاری دیگر مشتاق به حصر در حرکات کلیشه ای و پیش بینی شده ی وابسته به بند ها شوند...
و افرادی که به هنگام دست و پا زدن در چنگال بی رحم بند ها که بی وقفه از عروسک ها حرکت میخواهند به بدگویی از دگر در بند افتاده ها میپردازند و همه ی اتفاقات را بدان ها منتسب نموده و خود را حتی از تفکر به آن دست های پنهان در بی نهایت فضای ناشناخته محروم میدارند...
و چه دردناک است دیدن خون هایی که از همان مجادله گر ها ریخته شده در طی زمان از روی ضعف اساسی آنها در بینایی و بینش...
حال به گذر زمان مینگرم در زمانی نه چندان دور که چگونه بهترین ها در چنگال همان بند ها و همان دستان کثیف آغشته به خون به باد فنا رفتند و انگاشتند که مقصران اصلی را یافته اند...حال آنکه در زمانی نه چندان دور شاید قریب به نیم قرن بعد یا کمی کمتر یا بیشتر بهترین هایی همچو آنان بفهمند و بدانند که چگونه نسلی بهترین به نابودی کشیده شدند در حالی که گرفتار بودند در سیاهچاله ای چادر گون که اطراف آن در دست هایی بود باز نامریی که هر که را که در چنگال سیاهچاله شان اسیر میدیدند چنان میتکاندند که توان خروج نداشته باشد و چنان غلت بخورد که تاب تفکر هم نداشته باشد به چگونه اسیر آمدنش در این سیاهچاله ی خون آلود و مرگبار که چگونه افکارش را به گردابه ی کثیف شستشو کشانید و او را از دیدن درست پشت پرده های آغشته به خون محروم داشت...
و زمانی که خارج شد از آن سیه چاله و اندیشید به دوران تلاطم بی حد و حصرش در آن مرداب طوفانی هیچ احساس ناراحتی و پشیمانی و غم نداشته باشد که حتی لذت می برد از شجاعتش و دلیر بودنش که در اوج جرات توانسته است به قلب تلاطم تاریخ زده و از آن جان سالم به در برد...
حال کیست که بداند چه آینده ای به چه آینده ای بدل گشت در این کارزار مرگ؟
ع.حصار
امشب...
امشب دلم بی نهایت گرفته است...
دوباره روز های بی قراری فرا رسیده اند...
روز های غم و تنهایی...
لحظه های دلتنگی...
رعب و وحشت...
رعشه ای که به جانم میافتد...
و کیست که سامانش بخشد این این افکار متشوش را...
کجاست آن آرامش های بی پایان...
کجاست آن دل قرص...
کجاست آن دل که حتی ذره ای نگرانی و آزرده خاطری در خود نداشت؟
آه...
امشب دلم خیلی گرفته است...
آری...
چشمانم پر شده اند...
چرا می ترسم...
از چه میترسم...
از که میترسم...
وای...
ثانیه ها چه سخت گذر میکنند از آسمان لحظات بی روح تنهایی ام؟
تنهایی یعنی این گوشی که شنیدن دوباره ی زنگ خوردنش بند بند وجودم را به وجد می آورد...
آن صدای زنگی که همیشه در گوشم بود حال فراموشم شده است...
منه عاشق تنهایی؛از تنهایی بیزار شده ام...
تنهایی حس بی کسی را بر بند بند وجودم مستولی میسازد...
من که بی کس نیستم چرا باید حسش کنم؟
من که تنها نیستم چرا باید حسش کنم؟
آه...
دلم غمی دارد به وسعت یک عشق مربع...
و حجم تنهایی ام یک عشق مکعب شده است...
و این حفره ایست در سیال شلوغیه اطرافم...
هان...ای تو که میخوانی؛
از خواندن غمنامه های بی پایان من؛
دل آزرده نباش
دلخور مشو
غمگین نشو
که غمگسار این دل همین قلم است و؛
نگاشته هایش
بگذار؛
خود را سبک کنم به لغزاندن قلم بر صحن مقدس نوشتار...
ع.حصار
و در این شب هنگام؛
چه زیبا می نماید نوشتن در حالی که صدای بی نظیر شهرام در گوشم طنین انداز شده است...
موسیقی زیبای سفره ی بی ریا و عشق و افتخار و غروری که در صحن دل غباری بر پا میکنند...
حال؛
صدای موسیقی فریب در گوشم.طنین انداز شد...
که کس نداند چه می کند با دل من...
آه...
غمی که در دلم زنده میکند بسی دردناک است؛
یاد آور خاطرات رنج آور و دردناک گذشته...
حال صدای ترانه ی دلم خونه را میشنوم...
این موسیقی ها تماما تداعی گر روز های بعد از عید و صبح تا عصر هایی که در کتابخانه و پارک اطراف آن سپری می شدند است برای من...
کس نداند چه بر من گذشت در آن مدت...
ساعتها شنیدن این موسیقی ها...
تفکر به اشتباهات...
حتی؛
که باور میکند؛
بار ها تجربه کرده ام نشستن در قبرستان و ذل زدن به عبور اتوموبیل ها از اتوبان کمربندی شهر را؛
که میداند یعنی چه ساعاتی را که همه به درس خوندن سپری میکنند در قبرستان سوت و کور زنجان و به فکر کردن سپری کنی؛
که میداند یعنی چه دوست همیشه خندانت در کنارت روی یک قبر بنشیند و آرام اشک بریزد؟
آه...
آن روز ها تمام عذاب بودند و همه تجربه...همه بزرگ میکردند غمدان دلم را...
اما چه مکاشفاتی داشتم در آن گوشه...
یادش بخیر؛
که میداند دو نفره به راه آهن خارج شهر پیاده رفتن و در اطراف ریل عکاسی کردن یعنی چه...این بکی سراسر لذت است...
روی لبه ی ریل راه میرفتیم و سخن میگفتیم...
یادش بخیر؛
چه عکس هایی گرفتیم؛
هیییییییی...
لحظه لحظه اش را گرامی میدارم!
حتی آن لحظه هایی که در کنار دوستانم در پارک درد و دل میکردم و سروده هایم را برایشان میخواندم؛
لحظه هایی که از سهراب برایشان میگفتم...
عجب زود گذشت؛
انگار همین دیروز بود به والله...
میخواهم گریه کنم انگار؛
پایان قسمت1
امروز ارومیه هوای فوق العاده ای داشت...
آسمانی پر از ابر های سیاه که نوید باران را به دل های خشکیده ی تنی چند از مردمان از جمله من میدادند...
و بارش قطرات مروارید گون باران و غلتیدن آنها بر روی گونه های سرخ شده ام از سرما بسی دلنشین بود و لذت بخش...
لحظاتی که با سری رو به بالا و عمود بر امتداد خط های بارانی در امتداد خیابان های شهر راه میرفتم لحظاتی خاطره انگیز می نمودند؛
و به یاد ماندنی...
زیبا ت
رین صحنه دیدن قله های پوشیده از برف اطراف شهر بود که در پشت درختان بلند قامت اظراف به چشم میخوردند و برگ هایی که قطره قطره مروارید از رویشان س میخورد و سر میخورد و سر میخورد...
در یکی از میدان های زیبای شهر یک فواره با قدرتی بسیار زیاد آب را به سر و صورت درخت تنومند چیره بر خود میزد تا شاید خود را از چنگ قدرت آن برهاند و یا به ناخواه آن را بدان گونه که دیروز بود؛
زیبا و رویایی جلوه دهد،
هم اکنون با خیالی و تنی آسوده بر تکیه گاهی تکیه زده ام و در اوج آرامش آسمان سرد را مینگرم!
و با نگاهی نه گرم؛که سوزان در انتظار دیدار گرما را بدان می بخشم و قصد رها نمودن خود را ز چنگال آن گرمای نا مطبوع دارم؛
و چه خیال خامی...
امروز به سمت دیار خود حرکت خواهم کرد و به میعادگاه عشق و صفای بی منت و مهر و وفای بی ذلت قدم خواهم گذاشت؛
و مهر و محبتی که در دل داغم آتشی بر پا میکند!
ع.حصار
آسمون دلم این روزا ابری شده...
یه سری عزیزان هم؛
انگاری ابر هاشو بارور کردن...
از دیروز حس میکنم هوای بارونیه دلمو...
فکرم به هر جایی که پر میکشه؛
بارونش کوچ میکنه به صحن چشام...
نمیدونم چرا...
ولی خیلی چیزا...
اسم ها؛
آدم ها...
جا ها...
چشامو پر میکنن...
نمیدونم چرا؛
ولی آسمون دلم بارونیه...
چی دلش میخواد؛خدا میدونه...
ع.حصار
اعصابمون خورده !!! میخوایم پاچه یکی رو بگیریم پس سگ درونمون زندس صبحونه یه عســـــل کامل میخوریم خـــــرس درونمون هم زندس... میریم اتاق یادمون میره چی میخواستیم اسکل درونمون هم زندس... مگسو رو هوا میزنیم قــــــــــــور باغه درونمون هم زندس... چمـــــــن میبینم میکنیمش بز درونمون هم زندس...طرف میره هنوز عاشقش میمونیم خــــــر درونمونم زندس... کلاً باغ وحشی داریم به تنهــــــــــایی
«راههای رسیدن به خدا به عدد آدمهاست»
«اصلا به این حرفا نیست، دل آدم باید پاک باشه»
...«خداوند انشا الله دهن شما را...مورد عنایت قرار دهد!»
«عزیز دل برادر»
«برادر قربونت بره»
«عزیز دل انگیز»
«نگفتم؟ من فکر کردم گفتم»
«خداوند به ما خدمت بدهد به شما توفیق کنیم!»
«من اصلا به تو فکر نمیکنم» «ولی بدرد من خورد» «بچه جان خریت خودت را بگردن خدا میانداز» «خدا end e مرام، end e معرفت، end e مردانگی است. خدا فقط خدای آدمای خوب نیست، خدای آدمای بد هم هست.»
«به روحانیت جسارت نکن خصوصا که بچه داروازه غار باشه اوککک»
«تو اگر دوست میخواهی مرا اهلی کن»
(گفتاورد اصلی: شخصیت روباه در شازده کوچولو)
«ای شیطون! نکنه گناهی کردی»
«حاج آقا جای ما ته موتورخونهٔ جهنمه»
من نه عاشق هستم و نه محتاج نگاهی که بلغزد در من من خودم هستم و یک حس غریب که به صد عشق و هوس می ارزد من نه عاشق هستم و نه دلداده به گیسوی بلند و نه آلوده به افکار پلید من به دنبال نگاهی هستم که مرا از پس دیوانگی ام میفهمد
Parça: Ay yüzlüm Murat Göğebakan Zaman hancı bulut yolcu
زمان مسافرخانه و ابر مسافر Şimdi gitti en son yolcu
و الان آخرین مسافر هم گذاشت ورفت Bitmedi mi hasretin borcu
بدهی حسرتت تموم نشد؟ Neredesin ay yüzlüm کجایی ماهروی من Gece çöker güller solar
شب از بین میره و روزها پژمرده می شوند( شبها و روز ها میان و میرن) Gözlerime yaşlar dolar
و چشمانم پر از اشک می شوند Hatıralar bende ağlar
خاطرات نزد من می گریند Neredesin ay yüzlüm Karakollar mı kuruldu
پاسگاه پلیس ساخته شد ؟ Kelepçeler mi vuruldu
دستبند به دستهایم زده شد؟ Bak bugünde akşam oldu
ببین امروز هم به سر رسید
Neredesin ay yüzlüm Gençliğim dizleri üstüne çökmüş
جوانی ام زانو زد(پیر شدم)
Kapaklanınca sevda yoluna
و در راه عشق فرسوده شد
Bir doğuş yaratıldı çırılçıplak
و نوزادی متولد شد لخت لخت Ve sen.. Ve sen Ay yüzlüm
...و توماهروی من Kurumuş yaprak gibi düşerken dalından
مثل برگ خشکی که از شاخه جدا میشه Bir aah uzun sesli koptun dudaklarımdan
مثل آهی که باصدای بلند از لبانم جدا شدی,
Dön Ay yüzlüm dön, neredeysen dön
.....هرجا که هستی برگرد.....بر گرد ماهروی من Sensiz olmuyor
.....بدون تو نمی شود Kan damlıyor gözlerimden kan
و از چشمانم خون می چکد Gücün varsa gel, gel de sen dayan
اگر می تونی بیا, بیا و بمون
Çünkü ben son nefes gibi titrek
چون که من .. مثل آخرین نفس لرزانم Çünkü ben çırılçıplak
چون که من ...لخت مادرزاد(بی چیز) Çünkü ben sensizim
چون که من ... بی تو هستم Çünkü ben... Çünkü ben...
چون که من .. چون که من
داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند،
این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند. همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم، پس بیاییم آنچه را که به دست می آوریم دوست بداریم. انسان عاشق زیبایی نمی شود، بلکه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست! انسان های بزرگ دو دل دارند؛ دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که می خندد و آشکار است. همه دوست دارند که به بهشت بروند، ولی کسی دوست ندارد که بمیرد … ! عشق مانند نواختن پیانو است، ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری. سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی. دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد، پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم. محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود. اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است!!!
در 1328 خورشیدی، ریاضیدان هندی، Kaprekar، فرآیندی را ابداع کرد که به عملیات Kaprekar شهرت یافت.
در این عملیات، ابتدا عددی 4 رقمی بایستی انتخاب شود؛ با این شرط که تمام ارقام با یکدیگر یکسان نباشند (مثلا، انتخاب اعدادی مانند 7777 یا 5555 و … نقض شرط است).
پس از انتخاب عدد، بایستی ارقام آن عدد را به صورت بزرگترین و کوچکترین عدد مرتب کنیم. مثلا، اگر عدد 8457 را انتخاب کردید، بزرگترین ترتیبش می شود: 8754 و کوچکترین ترتیب نیز می شود: 4578٫ سرانجام، بایستی این دو عدد را از یکدیگر کم کنیم تا عددی جدید به دست آید و این مرحله را تکرار کنیم.
عملیات ساده ای است، اما Kaprekar متوجه موضوعی شگفت انگیز شد. اجازه دهید این عملیات را با عدد 1390 امتحان کنیم.
9171=9310-139
8532=9711-1179
6174=8532-2358
وقتی که به عدد 6174 رسیدیم و اگر بخواهیم عملیات را ادامه دهیم در هر خط دوباره به عدد 6174 می رسیم. اجازه دهید این بار با عددی دیگر، مثلا با 6517 این عملیات را بررسی کنیم.
6084=7651-1567
8172=8640-468
7443=8721-1278
3996=7443-3447
6264=9963-3699
4176=6642-2466
6174=7641-1467
عملیات اندکی طولانی تر می شود اما باز به همان نتیجه رسیدیم؛ یعنی عدد 6174٫ اگر اعداد دیگر را نیز امتحان کنید همواره به 6174 خواهید رسید؛ این همان اتفاق عجیبی بود که Kaprekar آن را کشف کرد.
این عملیات حداکثر ممکن است 7 مرحله تکرار شود. بیشتر اعداد 4 رقمی بدون ارقام تماما یکسان (2124 عدد) سه مرحله ای به 6174 می رسند، پس از آن 1980 عدد 7 مرحله ای به این نتیجه می رسند.
مشابه این نتیجه ی منحصر به فرد تنها در اعداد سه رقمی تکرار شده است. بدین صورت که اگر همین عملیات را برای اعداد سه رقمی تکرار کنیم همواره به 495 می رسیم.
و آن گاه که قلم دستت را به حرکت وا میدارد و خود را وقف کاغذ می نماید که نگاشته شود بر صحن آن؛
تیری تیز و سریع بر قلب تاریخ،انقلابی نمایان می شود در مقابل چشمانت...
انقلاب در عمق تاریکی؛
بدان لحظه که بند بند وجودت آغشته گردد به سر ریز احساسات سبک...
که بدانی در شرف انقلابی هستی مخوف؛
که یا تو نابود خواهی شد
و یا به کلی تغییر خواهی نمود
آنگاه که محیط تصمیم می گیرد که تمام درونت را دستخوش دگردیسی نمایی؛
که روحیه ای لطیف در جامعه ی ستیزه ها ثمرش شکستی بیش نیست و خشن نمودن روحیه ای لطیف یا به خشن شدن آن منتهی می شود و یا به خنثی شدنش و روحیه ای خنثی یعنی مرگ تدریجی که نه؛مرگ آنی.
اگر ای دوست؛
توانش در توست،کمکم کن
و اگر نیست؛رها کن دل بی عار مرا...
ع.حصار
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
Urmia Electronic 91 و آدرس
urmia-electronic91.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.